جنگ داخلی روایتی از آینده آمریکا است. آیندهای نه چندان دور که اختلافات سیاسی به جنگ کشیده شده و مردم زندگی آرام قبل از جنگ را از دست داده اند.
کمپانی A24 در این چند سال به قدرتمندترین استودیوی مستقل فیلمسازی آمریکا تبدیل شده است. معمولاً آثار سینمایی و تلویزیونی این استودیو، با بودجه محدود (نسبت به فیلمهای هالیوودی) ساخته و منتشر میشوند؛ اما امسال (2024) با انتشار فیلم جنگ داخلی این تابو شکسته شد. جنگ داخلی 50 میلیون دلار هزینه گرفت و توانست A24 را به ژانر جنگی هم وارد کند؛ اما آیا لزوماً هزینه بیشتر منجر به موفقیت فیلم میشود؟
با کریتیکلنز همراه باشید تا به بررسی فیلم Civil War، کابوسی از ویرانی در خاک آمریکا بپردازیم.
ویرانی در خاک آمریکا
خلاصه داستان:
لی اسمیت (Lee Smith) عکاس خبری است. وی میخواهد آخرین مصاحبه از رئیس جمهور را قبل از سرنگونی وی بگیرد. به همین خاطر لی و دوستانش سفری را از نیویورک به واشنگتون آغاز میکنند. آنها در طول این سفر با وضع به جا مانده از جنگ مواجه میشوند.
هشدار: این متن حاوی اسپویل است!
اگر آمریکا به بلای استبداد گرفتار میشد…
در نمای اول فیلم Civil War، رئیسجمهور را میبینیم که دارد متن سخنرانی خود را مرور میکند. از چهره و لحن رئیسجمهور پیداست که ترس و تردید زیادی دارد؛ اما وی رو به دوربین میکند و میگوید که اکنون بیشتر از همیشه به پیروزی نزدیک است.
یک جا هم از رادیو میشنویم که رئیسجمهور پیشنهاد میکند جداییطلبان تسلیم شوند. این در حالی است که باخت حتمی برای اوست. رئیس جمهور نقابی از دیکتاتورهای سرنگون شده مثل قذافی و صدام است که تا لحظه آخر ندای پیروزی سر میدادند، ولی در آخر به دست دشمنانشان کشته شدند.
حین جملات رئیس جمهور، فیلم به نماهای سرکوب و آشوب شهری کات میخورد. همین ابتدا فیلمساز به ما نشان میدهد ایالات متحده دچار هرج و مرج افسار گسیخته ای شده است.
در سکانس بعدی با لی اسمیت با بازی کریستن دانست (Kristen Dunst) آشنا میشویم. وی از نزدیک سراغ اعتراضات خیابانی رفته و تقابل مردم و پلیس را مشاهده میکند. در همین حین دختری را میبیند که موقع عکس گرفتن از یک مأمور با باتون ضربه میخورد. لی او را از جمعیت جدا میکند و اینگونه با وی آشنا میشود. اسم این دختر جسی (Jessie) است که کیلی اسپانی (Cailee Spaeny) در نقش آن بازی میکند.
هتل خبرنگاران
پس از نمای خیابان، دوربین وارد هتلی میشود که اینجا ما با دوستان لی آشنا میشویم. جوئل (Joel) با بازی واگنر مورا (Wagner Moura) قرار است لی را در سفرش به واشنگتن همراهی کند و آخرین مصاحبه را با رئیس جمهور داشته باشد. سمی (Sammy) نیز میخواهد به شارلوتزویل برود تا در جریان خط مقدم جنگ باشد.
از گفتگوی این سه خبرنگار متوجه میشویم سقوط واشنگتون حتمی است. حتی آینده روشنی نیز برای آمریکا پیش بینی نمیشود. جبهههایی که اکنون علیه واشنگن هستند، احتمالاً بعد از سرنگونی رئیس جمهور علیه یکدیگر خواهند شد. ارتش غرب (western forces) از اتحاد ایالتهای تگزاس و کالیفرنیا تشکیل شده است. در صورتی که این دو ایالت همواره در تقابل سیاسی باهم بوده اند. فلوریدا نیز اکنون به آنها پیوسته است. ارتش تسلیم شده و نیروی مرکزی در محاصره کامل به سر میبرد.
درواقع رئیسجمهور فعلی باید فرد سلطهگری باشد که همه علیه او شده اند. در روایت فیلم به چگونگی شکلگیری اختلافات اشارهای نمیشود؛ اما یکی دو جا با اقدامات غیرقانونی رئیس جمهور آشنا میشویم. برای مثال رئیسجمهور دارد سومین دوره ریاست خود را میگذراند که طبق قانون هر شخص فقط دوبار میتواند در این جایگاه قرار بگیرد؛ همچنین به دستور او سازمان FBI که با فساد سیاستمداران مبارزه میکند منحل شده است.
بعد از دیالوگ سه خبرنگار، با نشان دادن لی اسمیت، به طور موازی هم نماهایی از آشوب و وحشیگری نمایش داده میشود. لی در جوانی شاهد آغاز درگیریها بوده و از همان موقع به یک عکاس معروف تبدیل شده است. نکتهای که فیلم خیلی روی آن تاکید دارد، خونسردی لی هنگام ثبت وقایع وحشتناک است. مثل اینکه حس دلسوزیاش از بین رفته باشد!
از نیویورک به واشنگتن
در مسیری که لی و جسی طی میکنند فضاهای آخرالزمانی زیاد به چشم میخورند. ماشینها در بزرگراه رها شده اند، خیابانهای شهر خالی و بیقانونی از هرجا پیداست. معضل آب و بنزین را به صورت تیتروار میشنویم و دلار آمریکایی نیز بیارزش شده است. جسی برای اولین بار با جنایتهای بشری برخورد میکند. لی در مقام استاد، جسی را راهنمایی میکند تا در هرجا چگونه واکنش درست را داشته باشد. ولی هیچکدام از این دو شخصیت عمق پیدا نمیکنند. از همان ابتدا مخاطب، هیچ کدام از انگیزههای قهرمانان داستان را نمیفهمد.
ریتم فیلم جنگ داخلی به طرز آزاردهندهای کند است. همه شخصیتها خنثی هستند. حتی جسی که نماد شور و شوق جوانی است نیز تفاوتی رقم نمیزند. یک سکانس استراحت شبانه گروه خبرنگار را نشان میدهد؛ ناگهان در سکانس بعد وسط یک تیراندازی گیر افتاده ایم. نه غافلگیری و نه حتی دلهرهای در این فضا برای مخاطب ایجاد نمیشود؛ زیرا با هیچ کدام از طرفین تیراندازی آشنایی نداریم.
درواقع این همان چیزی است که الکس گارلند (Alex Garland) کارگردان فیلم میخواهد به تماشاگر القاء کند: خبرنگار لحظات را ثبت میکند و قضاوت اخلاقی را به عهده مردم میگذارد. انگار ما هم خبرنگاریم و نسبت به اتفاقات پیرامون بیتفاوت عمل میکنیم.
به نظر من مهمترین معیار خوب بودن یک فیلم این است که مخاطب را سرگرم کند. گارلند حتی اگر در انتقال محتوای خود (تجربه تماشاگر به عنوان خبرنگار بیحس) در جنگ داخلی موفق بوده باشد، باز هم یک فیلم خسته کننده را ساخته است. تمام فضاهای دیدنی و تمام سوژههای بکر که در فیلم استفاده شده هدر میروند؛ چرا که در ایجاد حس برای مخاطب ناتوان هستند.
لحظاتی که فیلم جان میگیرد
جسی پلمونز (Jessie Plemons) را اولین بار در سریال برکینگ بد دیدم. نقش شروری که قهرمان داستان را به اسارت گرفته بود. پلمونز هم آنجا و هم در چند نقش دیگر به شدت موفق بود و هر وقت دوربین روی او تمرکز میکند، ترس و دلهره به تماشاگر منتقل میشود. در جنگ داخلی هم، چنین نقشی به وی داده شد. ورود وی به فیلم پیشبینی نشده و ابتدا شخص دیگری برای ایفای این شخصیت در نظر گرفته شده بود؛ اما بهترین بازی را همین مهمان ناخوانده با یک سکانس انجام داد.
پلمونز در نقش یک سرباز مسلح، جسی و بوهای (Bohai) را دستگیر کرد و برنامه بعدیاش به احتمال زیاد کشتن آنها بود. لی اسمیت، جوئل و تونی (Tony) به سمت آنها میروند و سعی میکنند تا جسی و بوهای را نجات دهند؛ اما پلمونز دیوانه تر از این حرفها است. وی که یک نژادپرست افراطی به نظر میرسد به محض اینکه میفهمد تونی آمریکایی نیست، با گلوله خلاصش میکند.
با اینکه سیاست فیلم، بی طرفی حزبی عنوان شده؛ اما به نظر من جنگ داخلی فیلمی است علیه جمهوریخواهان آمریکا. پلمونز عینک تمامقرمز به چشم زده است ( قرمز رنگ ایالتهای جمهوریخواه است). همچنین ترامپ، نامزد جمهوریخواهان، تنها فرد پس از ریچارد نیکسون است که سه بار نامزد ریاست جمهوری شد. نگاه افراطی پلمونز به غیر آمریکاییها نیز بی شباهت به سیاستهای ترامپ نیست.
بگذریم. در اوج تنش بین سرباز و گروه خبرنگار، سمی با ون، پلمونز را زیر میگیرد و به همراه بقیه گروه فرار میکند؛ اما حین فرار یک گلوله میخورد و در نهایت جانش را از دست میدهد. در کل سمی هم مثل بقیه کاراکترها به طور سطحی پرداخته شد و حرف خاصی برای گفتن نداشت. حتی تیپ پیر خردمند را هم نمیتوان به وی نسبت داد؛ چون کسی هشدارهایش را جدی نمیگرفت و به جز همین عملیات نجات، تاثیر زیادی بر روند داستان نداشت.
کاخ سفید فرو میریزد
20 دقیقه پایانی فیلم تازه وارد فاز جنگی میشویم. واشنگتن تبدیل به منطقه جنگی شده و نیروهای رئیسجمهور آخرین نفسهای خود را برای مقاومت خرج میکنند. دوربین در این قسمت همواره کنار نیروهای مهاجم است و ما چیزی از آن طرف سنگر نمیبینیم. پس از تقابل خبرنگاران با پلمونز، بخش پایانی فیلم هم دیدنی است. حال برای ما هم مهم میشود که رئیسجمهور را پیدا کنیم. قدم به قدم همراه با سربازان جبهه غرب پیش میرویم تا بالاخره از زیر میز دفترش وی را بیرون میکشیم.
چیزی که فیلم طی این سکانس روی آن چندبار تاکید داشت، جنون جسی برای گرفتن عکس بود. او مثل یک بچه به سمت خطر میرفت و به آسیب دیدنش هیچ فکری نمیکرد. تا اینکه در نهایت همین سر به هوایی باعث شد لی اسمیت در حال نجات دادن جسی زیر رگبار دشمن قرار بگیرد.
تبدیل شدن جسی از یک دختر احساساتی به کسی که حتی مرگ قهرمانش را هم از قاب دوربین ببیند و حسی در وی برانگیخته نشود، آن هم فقط طی چند روز، اغراق نا به جایی است. بیشتر به یک کاریکاتور میماند تا تحول شخصیتی.
تحلیل کلی
فیلم Civil War (جنگ داخلی) فیلمی است که قصه ندارد. قهرمان داستان یک عکاس خبرنگار است که میخواهد به دل خطر برود. این قهرمان اما به یک روبات تبدیل شده و معلوم نیست چرا با وجود بی حسی نسبت به وقایع کارش را ادامه میدهد. همیشه در پس هر کاری باید انگیزهای نهفته باشد؛ چیزی که در این فیلم نمیبینم! پس به تبع حسی هم در ما ایجاد نمیشود.
فیلم حتی در روشن کردن پیام خود هم ناتوان است. آیا میخواهد عواقب دیکتاتوری را به ما نشان دهد؟ پس چرا نه دیکتاتور و نه ضد دیکتاتوری ساخته نمیشود؟ پیش زمینه تولد این دیکتاتور چه بوده؟ مردم چه نقشی در این آشوب دارند؟ روایت به شدت ناقص است. هیچ عمقی از بحران را مخاطب نمیبیند.
یا شاید فیلم قصد دارد ما را با وضع زندگی خبرنگاران جنگی آشنا کند؟ خیر! قبل و بعد از دیدن این فیلم درک مخاطب از خبرنگار جنگ گسترشی پیدا نمیکند؛ چون چیزی از زندگی و شخصیت خبرنگار برای مخاطب باز نمیشود. نکتهای که فیلم را از موازات واقعیت جدا میکند، این است که خبرنگاران به راحتی در فضاهای جنگ رفت و آمد میکنند و حتی جلوتر از سربازان پیش میروند. چنین آزادی عملی برای افراد غیرنظامی اصلا منطقی نیست.
علاوه بر ایالتهای درگیر جنگ، ایالاتی هستند که اعلام بیطرفی کرده اند. شرایط مردم در آنجا گویی به خوبی حفظ شده است. این هم از موارد عجیبی است که کارگردان بدون هیچ توضیحی صرفاً در فیلم جا داده است.
شاید تنها نکته مثبت فیلم جلوههای آن باشد. خلوتی و ویرانی در طول سفر حس میشود. سکانسهای تیراندازی خوب طراحی شده اند. آمریکا به شکل باورپذیری به شکل یک کشور جنگ زده در آمده است.
در مورد گروه بازیگران هم باید بگویم بازیگران با نقش کوچک عملکرد بهتری از بازیگران اصلی داشتند. واگنر مورا نمیتواند سرخوشی نقشش را ادا کند. کیلی اسپانی هم در رفتن به درون یک دختر پرشور و کنجکاو لنگ میزند (که البته تا حد زیادی تقصیر پرداخت ناقص شخصیت است). تنها کریستن دانست توانست نقش خود را با خونسردی و پوچی زیرپوستی به نمایش بگذارد.
در طول فیلم ما موسیقی متن را چندان نمیشنویم. این اتفاق به جای اینکه حس واقعی بودن را بیشتر القا کند، عامل یکنواختی و خسته کنندگی فیلم شده است.